۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

خورشید

قلب من تشنه است
و چشمم نیز،
تا بنوشد جرعه ای
از چشمه جوشان یک خورشید.

شمع ها می سوزند،
می دانم؛
این پیداست
از اشکی که می ریزند.
قلب من خورشید می خواهد،
قلب من خورشید می خواهد؛

آن چنان گرم و فروزنده
که یاران
شاداب و سرزنده
برون آیند از کنج سرا هاشان
و بیدار گردانندم
به خیال خود،
که برخیز؛ آگه شو
سحر گاهان فرو تابید؛
خورشید بیدار است.
برخیز، برخیز،
که اینک گاه کار و گاه پیکار است.


پائیز سال 1362

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر