۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

امید

شعر را
آوایی دگر
آغاز کنیم.
اشک از چهره شعر
پاک کنیم.
ابر را،
شب نکنیم.
بهر بودن در قلب زمین
ز سر آغاز کنیم.
چشم در چشم زمان
خیره شویم؛
صبح را
دست گیریم؛
و از آن تندیسی
به قد و قامت ایران سازیم.
عشق را،
رفتن را،
باز بنیاد کنیم.

قفل دل باز کنیم،
با دلی پر ز سرور
نغمه ای از پرواز
باز آواز کنیم.

دشت را با گل،
غم را با لبخند،
قلب را با عشق
پیوند زنیم
و به آواز قناریها
تعظیم کنیم.

باز هم می باید
بذر امید به دل ها پاشیم.
نه دگر هرگز ما
داد از غم نزنیم.
بر سراپرده دل
رنگ ماتم نزنیم.
آه ما، آتش و خون
نعره مان آزادی است.
غم ما فریاد است؛
نه دگر هرگز ما
داد از غم نزنیم.
سازی از شیون و ماتم
نزنیم.


26/07/1367

این شعر در مراسم جشن سالگرد تأسیس جامعه معلولین ایران در سال 1367 خوانده شد و به لحاظ موضوع به این جامعه محترم تقدیم گردید. اینک پس از سالها آن را با تغییراتی در شکل و فرم و نه محتوی در این وبلاگ قرار می دهم.

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

مرگ

بارها
به مرگ اندیشه کرده ام
بارها و بارها
لذتش را
مزه مزه کرده ام
آه زیباست
مردن
و آسوده شدن
آن هنگام
که جایی برای ماندن
و راهی برای رفتن نیست.
وقتی زمین
می راندت؛
و آسمان
از خود نمی داند.
می خواهی،
اما نمی توانی؛
می گریزی،
اما
توان رسیدنت نیست.
هر دست نشانه ای،
و هرچشم کنایه ای است؛
تا بگوید با تو
اینجا چه می کنی؟!
میان لحظه ها،
ثانیه ها، ساعت ها
گودال و گودال هایی است
که از رنج
پر شدست.
می دانی فردا
روز دیگری است
اما تاب ماندن نداری
نه جایی برای ماندن،
و نه دستی
که همراهیت کن؛
و نه پایی که یاریت کند.

آن گاه
تو به مرگ می اندیشی
انفجار لحظه ای
و آرامشی بی انتها،
نه زهرِ نگاهی
مسخره آمیز
نه نیش زهر خندی
طعنه آمیز
نه عشق شکست خورده
نه سنگینی دست های
از کار وا مانده
نه زخم حقارت
نه نیش شکایت
نه غم غربت
نه دردتنهایی

هیچ، هیچ،
تنها سکوت
در فضای مطلق
و بی انتها
در ابدیت.

شاید آن جا
جایی برای من
محفوظ مانده است.

25/05/1367
تهران

رنج

رنج را مجسم می یابی
وقتی روبرویت
پدری میبینی
که با چشمان جستجوگر
و حلقه ای زلال
میان مزه هایش
بی سخن و گفتگویی
می گوید با تو:
سیلاب خانه ام را
از جای کنده است؛
و......
دخترکم
جایی میان گـِل
آرام
خفته است؛
همسرم،
زیبای نازنینم را
آب برده است.
رنج را مجسم می یابی
وقتی مادری
با چشمان بدون اشک
خیره به تو
می نگرد
و از مرگ می گوید
مرگ پسرش،
در جبهه های جنگ.
چگونه تسلی می دهی
زنی را که
باور نمی کند
ابعاد جنایت بشر را
در مرگ شوهرش
اعدام در بند؟
یا انتقام کور
از هواپیمای مسافربری؟!
اینها رنج است
رنج مجسم است
آن یک
طبیعت است
دشمنی دیرینه
رنج آفرین برای
نوع انسان
اینجا اما
حرف حرف دیگری است
آنجا طبیعت است
اینجا "انسان"
که چنگ بر گلوی انسان
فشرده سخت.

تهران
30/04/1367

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

نه باز هم نه

نه، نه، نه،
باز هم نه
هزار بار می گویم
نه به دستان پر فریب
نه به دستان دراز تو
بیهوده است با بانگ خواندنت
بیهو ده است فریاد کردنت
پیداست پینه جنایت
بر دست های تو
نه، نه، نه،
باز هم می گویم
هزار بار
می گویم
نه!
حتی اگر
صد تکه شود اندام من
نه
حتی اگر
طعمه جهل شود
جان من.
در جنگل ددان
راه گریز نیست
اما
چشمان تو
نخواهد دید
تسلیم را زمن
چه نیشخند می زنی؟
که بر زمینت می زنند
دوستان تو
چه زهر خند می زنی
که خنجر می زنند
دوستانت به تو؟
نه، نه، نه،
به دستان پلید تو
دامنت آلوده است
و دستانت پر زخون
باز هم
در تنهایی و شکست
فریاد می زنم
حتی در این سکوت
از دوست می رسد
گر دشنه ای، نکوست.


11/04/1367

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

رمز زندگی

روحت را کجا
پرواز می دهد
دستان اقتدار؟
چشمانت پاک بود
در شرم اشتیاق.
بیهوده بود
خاک فشانی شان
در چشمه ای زلال.
چشمم دروغ نگفت.
چشمت دروغ نگفت.
قلبم نشد خام
از شوق یک هوس.
عشقم هوس نبود.
در کار کشف گل
گلبوته های سرخ
دستان من نحیف،
اما بی تاب از طلب
با تیغ آشناست.
دستان اقتدار
سرد و زمخت و پهن
با پنجه های تیز
خونین و هراسناک.
گفتند، مرا:
تو مرگ را تجربه کن
می آموزی رمز زندگی!
نفرین به رسم شان
نفرین به آیین بد عهدشان.

عشقم هوس نبود.
چشمت فریب نداد.
مانده است با آه خسته ام
عطر نوازشگر خاطرات تو.
چشمت فریب نداد.
عشقم هوس نبود.

01/11/1366


دلتنگی

تورا من گریه کردم.
تو را من،
در سکوت محو آن یاس سپید باغ،
تو را در هر ترانه،
در هر آواز،
تو را در هرچه باران
هرچه طوفان،
تو را در اشک گلبرگ،
ضجه باد،
تو را در هر صدایی
من صدا کردم.
تو را من
در ابرهای غصه آلود،
تورا در آذرخش و نغمه ساز،
تو را من در نگاهم
گریه کردم.
تو را من
در نفیر پر طنین رعد
تو را من
در صدای بی غش سازم
صدا کردم، صدا کردم.
28/07/1366

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

غروب

در وقت یک غروب
در گریه وداع،
دریا، مادرم
در آغوش گرم او
صد بوسه را
نثار خورشید می کند.

آسمان گلگون
دریا تر زخون
خورشید میسپرد
آن کاخ آسمان
با آه به دست شب.

شب،
بی فکر و بی خیال
دیوانه و بد سگال
پا می نهد
با خشم و با فشار
بر سینه افق
بر آب صاف و پاک.

دریا شکسته دل
با وحشت و هراس
با انده و فسوس
با خشم به آسمان
با غرشی مهیب
چنگ به چهره می کشد،
و بس.
*********
من، تنها،
شکسته دل،
بنشسته ام به سنگ
در ساحل کنار
با چشمان پر ز اشک
با سینه، پر ز آه
با اندیشه ای غریب
اعجاب آسمان
زیبایی و غم
اینست زندگی
در اوج عشق و کام
در شهد وصل و ناز
باید جدا شوی.
اینست راز شب
آن ظلم آسمان.

در هنگامه غروب
در وقت آن وداع
زیباست آسمان
خورشید پر غرور
زیبا تر ز آن.
دریا چو یک،
خاتون ز قصه ها
رعنا و پر خرام.
دل های ما ولی
گریان وغمگسار.

دریا، مادرم،
با خونابه ای
بر چهره اش روان
با صد اشک و آه
هنگامه وداع،
خورشید را
در آغوش می کشد.

31/03/1366

نماز

روز ها می گذرند
از پی هم
سالها
در پس هم
کوچه ها خاموشند؛
شهر بیگانه ز خویش.
در خیابان هرگز
غنچه ای باز نشد
از لبخند.
همه پژمان،
همه دل افسرده.
قلب ها تشنه،
ولی ناکام.
عشق بی فرجام.
زندگانی
آلت دست سکوت.
چشم،
بی دماغ و دل،
خالی از شوق،
چون به زیبایی گلها نگرد؟

در شب خستۀ یأس
جز به رامشگری باده ناب
چون دلی
راه بیابد به سرور؟

من ولی،
در پس پردۀ شب
با دلی شاد،
سربه سجاده امید،
گزارم، نماز.


30/02/1366

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

جدال با تنهایی

بودنت،
سرچشمه شعر است؛
و نبودنت سرچشمه
شعرهای بیشتر.
اما، آه
افسوس،
که شعر بی فروغ.

آواز پرندگان،
عشق ورزی اردکان
با معشوقه های رام،
آرامش سبز
در دریاچه جوان،
سلام درختان
به نوازش نسیم،
زیباست،
اما بدون تو
از آن دیگری است.

زیبایی مداوم آن بید کهنه سال
جلوۀ وحشی آن لاله های سرخ
ارزانی دستان چشم
عشاق کامکار.

من با کوله بار خشم
از جور این زمان
من با دشنه ای از شعر ناب خویش
پا می نهم
در راه بی نهایت یک جنگ بی امان.
تا در طلوع صبحی
سرشار از نوازش امید و روشنی،
عشاق پاکباز
هرگز نیندیشند
به خشم و جنگ.
************
بنگر به آسمان
بنگر آسمان را
که آبستن خشم دیگری است.
افسوس که این زمان
پاهای خسته ام
در راه دیگری است.

18/12/1365

سرود وداع

اینجا پرندگان
با بال آرزو،
پر می کشند
در آسمان خون.
اینجا،
گلبرگ زندگی
می پژمرد،
در بارش تگرگ.
اینجا بلبلان
ناله سر می دهند
نه آواز دلنشین.
حالا، کرکسان،
در غیبت عقاب،
پر کرده اند
آسمان را
از نعره و فریب.
در وضع این چنین
نیستم دمی مجال
تا با نوای
عشق تو
آسوده سر کنم.

نفرین بر این زمان،
دوران پر ز ننگ،
این شهد پر شرنگ.

می گسترد به خشم
بال های آرزو؛
می پژمرد ز یأس
گل های عشق من.

شاید که در
نعره های رعد،
باشد ترانه ای
از اندوه قلب من.

سودای بی غروب
دیوانه وار،
سر می کشد
در آسمان حزن.

اما در این سراب،
بی رحم روزگار،
نیستم دمی مجال
تا دل به رؤیا و
عشق تو بسپرم.

سوزم در این وداع
چون هیمه های سرخ
بشکسته است دلم
از وحشت فراغ.

اما در این سراب،
بیرحم روزگار،
نیستم دمی مجال
تا دل به رؤیا و
عشق تو بسپرم.


15/12/1365

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

دریچه نگاه

نگاه را دریغ مدار!
بگذار لحظه ای
دست بردارم
از تماشای عفریت جنگ.
نگاه تو مرهمی است
که آتش زخم را در خود می کشد.
بگذار با چشمان تو
خوشه ای بچینم
از شاخۀ خیال.
نگاهت را به چشم من بدوز!
چشمانت دریچه ای است
به جنگل پرنده و آواز
و آسمان صلح.
فرصت بده
تا دمی
فراموش کنم
انفجار ستاره ها و
غرش مهیب و
نعره های جنگ.
فرصت زیاد نیست.
فردا اندامم سنگری است،
مقابل جوخه خونخوار و
اهریمن بیرحم و
اژدهای جنگ.
چشمانت دریچه ای است
به جنگل پرنده و آواز و
آسمان صلح.

26/11/1365

نغمه انتظار

کجا شعری تواند ساخت
اندیشه ای زخم خورده
و روحی بی توان
که بی کرانگی روحت را
باز بنماید؟
گل واژه های شعر
پژمرده می گردد
در دست های نیازم؛
که ظرافت را
بایسته عشق
نیاموخته اند.
بگذار روحم
از دریای روحت
چونان بنوشد
و سیراب گردد
تا عصیان گیرد
و شعری بسراید
که زیبائی و زندگی را
با هم در بر گیرد.
بمان!
که بودنت
سایه ای است
بر برگ سوخته از رنج وجود من.
بمان!
که بودنت
در من
غم را به خشم
و آه را به طغیان
بدل میکند.
بگذار
از رگ وجود تو
در من شعری جاری شود
که دریای رنج را
به تلاطمی دیوانه وار
بر انگیزد.

23/11/1365

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

معراج خونین

انبوه لحظه ها
چکاچک بیرحم دانه های یأس
در برکه امید.
تکه های غم
در آبی آسمان.
اینست قلب من،
اینست قلب من؛
همان که با پاکی و امید
در برکه خیال
غوطه می خورد.

چشمان تو چگونه است؟
که چشمان سنگ را
به مهمانی گریه می برد؟
صد خوشه امید به دست داری و
صد مشعل دریغ؟!

آه ای صدای آشنا!
با عطر خنده های تو
چگونه
شب را تحمل کند دلم؟!

چشمان من
اشکبار و خونفشان
دستان تو را
در سرزمین رؤیا
جستجو می کند.
*******

انبوه لحظه ها
انبوه ابر ها
در تابش بهار
دیگر جام قلب من
لبریز می شود
از اندوه و اضطراب.
آه ای صدای پر دریغ!
با من بگو چگونه
تحمل کند دلم
این شهد پر ز زهر؟
دیگر نمی تواند دلم
از رنج گذر کند
با خنده های تلخ.
دیگر نمی تواند دلم
عشق را
با چشمان افسانه بنگرد.
با تپش وسوسه
قلب من
کنون
بال می گستراند
تا به یک معراج خونین
سفر کند.
دیگر نمی تواند دلم
تحمل کند
بد عهدی زمان.
دیگر نمی تواند دلم
از رنج گذر کند
با خنده های تلخ
دیگر نمی تواند دلم
عشق را
با چشمان افسانه بنگرد.


13/11/1365

تشنه

تشنه ام من؛
تشنه چشمی،
که با برق نگاهش
گویدم:
"می شناسم دردهایت را."
تشنه ام من
تشنه قلبی،
که با اندوه و همدردی
بگوید:
"دوست دارم رنجهایت را."
دلم تنگ است
دلم تنگ نفس هایی است
که با نامی مقدس در هم آمیزد.

تو را من دوست می دارم؛
ولی با من بگو
اسم شبی را
کز درون چشمهایت
باز می جویم.

بگو با من که نومیدی
دیگر پا نمی گیرد.
بگو با من که خاموشی
دگر رنگی نمی گیرد.
بگو با من
که فردا روشن است؛ اما
زما صبر و تلاشی تازه می خواهد.

بگو با من ز رستن ها
بگو با من ز گفتن ها
بگو با من
که از قلب سیاهی ها
هزاران چشمه روشن
برای رویش فردای خوش فرجام
می جوشد.

بگو با من
بگو با من
کنون اسم شبی را
کز درون چشمهایت
باز می جویم.

17/10/65

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

زمین


آسمان می گرید،
و زمین،
بسترش تر شده از اشکی سرد؛
راه تنهایی خود می پوید.
قاره ها،
وصله ناجور تنش،
چهره اش آبله گون.
زشت و زشت
از اثر زخمی ژرف.

چه زمین زیبا بود،
اگر از پا تا سر
شنلی سبز به تن می پوشید.

چه زمین زیبا بود
اگر آن طفل سیاه
شکمش همچون طبل
پر شده از ورم فقر نبود.

چه زمین زیبا بود
اگر از این همه نعمت
که در اوست؛
بود سهمی
بهر هر گرسنه لخت سیاه.

و زمین زیبا بود
گر به هر گوشه آن
خرمنی سوخته از جنگ نبود.
......
و توای مرغک من
لحظه ای چند
در آیینه شفاف خیال
نظر انداز و ببین
چه زمین زیبا بود
اگر از نفرت و رنج
این همه بر رخ آن
زخم کهنسال نبود.


15/01/1365

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

حتی در بند

پولادوش
خورشید گون
به سالیان
عمر عزیز را
آنسوی میله ها
در بند و شکنجه
فرسودید.

سال ها
گرامی قلب را
با امید انباشتید

که روزی
فریاد خروش خلق
رهایتان خواهد کرد
و بر گردن رنج
حلقه های گل خواهد افکند.

و شما پیروز و سرفراز
بر شانه های خلق
در خیابان
روان خواهید شد.
***************

آن دم فرا رسید
و شما
شکوه انبوه رنج را
جلال صبر و استقامت را
به چشم دیدید
و دانستید
عاشقان
و قهرمانان
در اعماق سیاه چال هم
فراموش نخواهند شد.
***************
اما دیگر بار
خصم با لباسی دگرگون
در قفس کشید
شما پرندگان زیبا را
افسوس
صد افسوس
که برج های کلمات
در میدان عمل فرو می ریزند
و خصم ردا پوش
شما را
در بند نیز
تحمل نتواند.

01/12/64

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

جنگ

بر شانه های من
اینک باز
بار اندوه است
اندوه عشق های ناشکفته
که بر باد می شود
اندوه نوگلان،
طفلان بی گناه
که در خاک می شوند.

من بیشه های غم را
نظاره ام
من زن های ماتم زده
من خواهران وحشت زده
من برادران جانداده را
دیده ام.
این اژدهای جنگ
پرورده محبت دل های
همچو سنگ
گلبوته های شادی را
در دشت قلب ما
چگونه به آتش می کشد؟!

20/01/1384

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

عشق

عشق؟!
این واژه خاموشان نیست.
نیست در دل هایی
که زاندوه و تلاطم خالیست.

عشق؟!
در ساقه رفتن جاریست.
عشق؟!
آتشکده خاطره است.
عشق؟!
یک پرواز است
رستنی از قفس تنهایی است.

با همه نازکی اش
راز درندگی فریاد است.
و همان زمزمه است
و همان تبلور نفرین است
که زن تنهایی
در دل غمزده انباشته است.

عشق؟!
یک بارقه امید است.
ودر اعماق در آن
میل مردی است به صلح
میل یک تشنه به آب
میل دهقان به زمین.

شاید هم عشق
یک کارگه است
که زن کارگر بیکاری
کار پر اجر در آن می بیند.

عشق من دنیایی است
که در ان صلح و صفا می جویم.
عشق من فردایی است
که از آن عهد و وفا می جویم.

عشق تا عمر صداقت باقی است.
عشق در ساقه رفتن جاری است.


26/01/1364

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

از خلق

سبک بالم، سبک روحم
نه از خویشم، که درویشم
به سان موج می غلتم
به سان رعد می غرم
حریق و آتش عشقم
که در خلقی فرو افتد.

من از خلقم
من از خلقم

به سان ماه رنگ می بازم
به سان مهر رنگ می گیرم
به سان برگ پائیزی
زمین را بسترم سازم
به سان کفتری پران
در اوج آسمان تازم

من از خلقم
من از خلقم

مرا دردی است بی درمان
مرا عشقی است بی پایان
مبین اینسان مرا ای خصم!
که در دل کینه ها دارم
زخشم جانیان تو
به دل بس شعله ها دارم

من از خلقم
من از خلقم

مرا تیری است بر قلبم
مرا بندی است بر دستم
طنابی کهنه بر حلقم
مرا زنجیر بر پایم
زدست زخم تعذیرت
شرربارم، شرربارم

من از خلقم
من از خلقم

زخشم و عشق
من در دل
بساط دلگشا دارم
ز آه حسرت فردا
به دل بس شکوه ها دارم
خروشانم، خروشانم

من از خلقم
من از خلقم

به سان موج می کوبم
به سان رود می جوشم
شرابی تلخ در جامم
مرا سوزی است در قلبم
از عشقی کهنه اینک باز
جگر خایم، جگر خایم

من از خلقم
من از خلقم


18/04/1363

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

افلیا

با خود گفتم:
آه ای افلیای درمانده!
تا کی چنین توانی زیست؟
دیوانه و خموش

نیمی زقلبت
در آن چه هست
نیمیش به دست فردای گمشده

یک دم اگر
وسوسه خفتن به زیر آب
پر می کند دلم
نه از برای نبودن
که از بهر بودن است
من با سکوت خویش
پیکار می کنم.


مرداد 1363

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

شمع ما

در میان شمع هایی که می سوزند،
شمعی هست
که اشکش را
برای دیده من ریخت
تا نگریند چشمهای من.
فرو خورد
اندوه قلبش را،
تا که قلب من
نگردد لحظه ای غمگین
فروزان کرد
شعله شادی
تا نیفتد بر دلم
سایه شوم یأس
در آن ساعات تنهایی
در میان ظلمت خاموش
منور کرد
چشمم را
به نور پرتو امید
************
مترس ای شمع جانفرسا
مبین خواب پریشانی
مپندار
که در اندوه یک توفان
ترا من ترک خواهم کرد.
*************
من و تو
هردو شمعیم
و قدر قطره های اشک هم را
خوب می دانیم.
من وتو
هردو شمعیم
و قدر شمع هایی را که می سوزند،
می دانیم.
************
بمان روشن
بمان روشن
شمع من
بمان تا واپسین شب ها
قلعه امید را
پاسداریم
بمان روشن
بمان روشن
شمع ما

تیر 1363

۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

قطره های عشق

گر شمع جان فروزی
چون من
به غم در افتد،
با قطره های اشکش
صدها ترانه سازد
در نغمه های باران
ای آسمان آبی، ای کوههای تیره
پاینده تر بمانید
در دشت قلب یاران.

گر آن یار دیرین
در خاک و خون درافتاد
با قطره های عشقش
کز سینه اش برون ریخت
چندین هزار امید زد
پیوند به قلب یاران

گر قطره های باران
از آسمان فرو ریخت
آماده کرد زمین را
از بهر یک بهاران

با آتش درونم
با آتش درونت
دنیا فتد به آتش
در هیمه های لاله

برخیز ای قلندر،
از کنج خود برون آی
تا بوده زمانه
رسمی ظالمانه
خون بوده است و ایثار
در هستی جوانه

آن لاله ها که بینی
بر کوه ها بروید
خون است، خون یاران
در مسلخی شبانه

زین رسم نامرادی
از این ستم به یاران
قلب تو را چه باکست
چون عشق جاودانه
از این شگفت فسانه
جاوید شد سلاله


بهار سال 1363

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

قلبتان دریایی است

مهربانی را دریغ مدارید
یاران
ای شمایان
که شکوه عشق را آمخته شدید؛
دل تان دریاییست
که شما
هزار هزاران ماهی
ماهی عشق
در آن می پرورید.
نه این انصاف نیست؛
مگذاریدم تنها
مگذارید مرا با غم ها
عشق ما
دنیائیست!
نه به یک تن محدود
که از آن آتش عشق
دنیا را گرمائی است.

عشق را دریغ مدارید
یاران
عشق ما
رؤیایی است.

و تو
ای پیک امید
مگذاری مرا
با غم ها
به کناری تنها؛
بدی حادثه
دل شاداب مرا
که چنان برگی بود؛
کرد از شاخه جدا.

مگذاریدم تنها
مگذارید مرا با غم ها!

زمستان 1362

مرد مست

مرد مست
در خیابانی عبوس
فریاد می کشد:
کجاست کسی که یقین مانده را پاسخ دهد؟
کو کسی که
پهنه آسمان را
با سینه ریزی زرین
زینت دهد؟
کدامین دست،
آیا
ناقوس کاروان را
خواهد نواخت؟

آیا زندگی
تنها صاعقه ای است
در شبی بارانی
یا همان رویش برگی است
که دیر نخواهد پایید؟

در میان آن سکوت
از امتداد آن خیابان دراز
مرد مست
پاسخ می شنود؛
گوش کن مرد؛
ترا می خوانند.
زندگی تداوم صاعقه هاست؛
زندگی قافله جنگل هاست.

پائیز 1362

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

خورشید

قلب من تشنه است
و چشمم نیز،
تا بنوشد جرعه ای
از چشمه جوشان یک خورشید.

شمع ها می سوزند،
می دانم؛
این پیداست
از اشکی که می ریزند.
قلب من خورشید می خواهد،
قلب من خورشید می خواهد؛

آن چنان گرم و فروزنده
که یاران
شاداب و سرزنده
برون آیند از کنج سرا هاشان
و بیدار گردانندم
به خیال خود،
که برخیز؛ آگه شو
سحر گاهان فرو تابید؛
خورشید بیدار است.
برخیز، برخیز،
که اینک گاه کار و گاه پیکار است.


پائیز سال 1362