روز ها می گذرند
از پی هم
سالها
در پس هم
کوچه ها خاموشند؛
شهر بیگانه ز خویش.
در خیابان هرگز
غنچه ای باز نشد
از لبخند.
همه پژمان،
همه دل افسرده.
قلب ها تشنه،
ولی ناکام.
عشق بی فرجام.
زندگانی
آلت دست سکوت.
چشم،
بی دماغ و دل،
خالی از شوق،
چون به زیبایی گلها نگرد؟
در شب خستۀ یأس
جز به رامشگری باده ناب
چون دلی
راه بیابد به سرور؟
من ولی،
در پس پردۀ شب
با دلی شاد،
سربه سجاده امید،
گزارم، نماز.
30/02/1366
از پی هم
سالها
در پس هم
کوچه ها خاموشند؛
شهر بیگانه ز خویش.
در خیابان هرگز
غنچه ای باز نشد
از لبخند.
همه پژمان،
همه دل افسرده.
قلب ها تشنه،
ولی ناکام.
عشق بی فرجام.
زندگانی
آلت دست سکوت.
چشم،
بی دماغ و دل،
خالی از شوق،
چون به زیبایی گلها نگرد؟
در شب خستۀ یأس
جز به رامشگری باده ناب
چون دلی
راه بیابد به سرور؟
من ولی،
در پس پردۀ شب
با دلی شاد،
سربه سجاده امید،
گزارم، نماز.
30/02/1366
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر