کجا شعری تواند ساخت
اندیشه ای زخم خورده
و روحی بی توان
که بی کرانگی روحت را
باز بنماید؟
گل واژه های شعر
پژمرده می گردد
در دست های نیازم؛
که ظرافت را
بایسته عشق
نیاموخته اند.
بگذار روحم
از دریای روحت
چونان بنوشد
و سیراب گردد
تا عصیان گیرد
و شعری بسراید
که زیبائی و زندگی را
با هم در بر گیرد.
بمان!
که بودنت
سایه ای است
بر برگ سوخته از رنج وجود من.
بمان!
که بودنت
در من
غم را به خشم
و آه را به طغیان
بدل میکند.
بگذار
از رگ وجود تو
در من شعری جاری شود
که دریای رنج را
به تلاطمی دیوانه وار
بر انگیزد.
23/11/1365
اندیشه ای زخم خورده
و روحی بی توان
که بی کرانگی روحت را
باز بنماید؟
گل واژه های شعر
پژمرده می گردد
در دست های نیازم؛
که ظرافت را
بایسته عشق
نیاموخته اند.
بگذار روحم
از دریای روحت
چونان بنوشد
و سیراب گردد
تا عصیان گیرد
و شعری بسراید
که زیبائی و زندگی را
با هم در بر گیرد.
بمان!
که بودنت
سایه ای است
بر برگ سوخته از رنج وجود من.
بمان!
که بودنت
در من
غم را به خشم
و آه را به طغیان
بدل میکند.
بگذار
از رگ وجود تو
در من شعری جاری شود
که دریای رنج را
به تلاطمی دیوانه وار
بر انگیزد.
23/11/1365
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر