۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

حتی در بند

پولادوش
خورشید گون
به سالیان
عمر عزیز را
آنسوی میله ها
در بند و شکنجه
فرسودید.

سال ها
گرامی قلب را
با امید انباشتید

که روزی
فریاد خروش خلق
رهایتان خواهد کرد
و بر گردن رنج
حلقه های گل خواهد افکند.

و شما پیروز و سرفراز
بر شانه های خلق
در خیابان
روان خواهید شد.
***************

آن دم فرا رسید
و شما
شکوه انبوه رنج را
جلال صبر و استقامت را
به چشم دیدید
و دانستید
عاشقان
و قهرمانان
در اعماق سیاه چال هم
فراموش نخواهند شد.
***************
اما دیگر بار
خصم با لباسی دگرگون
در قفس کشید
شما پرندگان زیبا را
افسوس
صد افسوس
که برج های کلمات
در میدان عمل فرو می ریزند
و خصم ردا پوش
شما را
در بند نیز
تحمل نتواند.

01/12/64

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

جنگ

بر شانه های من
اینک باز
بار اندوه است
اندوه عشق های ناشکفته
که بر باد می شود
اندوه نوگلان،
طفلان بی گناه
که در خاک می شوند.

من بیشه های غم را
نظاره ام
من زن های ماتم زده
من خواهران وحشت زده
من برادران جانداده را
دیده ام.
این اژدهای جنگ
پرورده محبت دل های
همچو سنگ
گلبوته های شادی را
در دشت قلب ما
چگونه به آتش می کشد؟!

20/01/1384

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

عشق

عشق؟!
این واژه خاموشان نیست.
نیست در دل هایی
که زاندوه و تلاطم خالیست.

عشق؟!
در ساقه رفتن جاریست.
عشق؟!
آتشکده خاطره است.
عشق؟!
یک پرواز است
رستنی از قفس تنهایی است.

با همه نازکی اش
راز درندگی فریاد است.
و همان زمزمه است
و همان تبلور نفرین است
که زن تنهایی
در دل غمزده انباشته است.

عشق؟!
یک بارقه امید است.
ودر اعماق در آن
میل مردی است به صلح
میل یک تشنه به آب
میل دهقان به زمین.

شاید هم عشق
یک کارگه است
که زن کارگر بیکاری
کار پر اجر در آن می بیند.

عشق من دنیایی است
که در ان صلح و صفا می جویم.
عشق من فردایی است
که از آن عهد و وفا می جویم.

عشق تا عمر صداقت باقی است.
عشق در ساقه رفتن جاری است.


26/01/1364

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

از خلق

سبک بالم، سبک روحم
نه از خویشم، که درویشم
به سان موج می غلتم
به سان رعد می غرم
حریق و آتش عشقم
که در خلقی فرو افتد.

من از خلقم
من از خلقم

به سان ماه رنگ می بازم
به سان مهر رنگ می گیرم
به سان برگ پائیزی
زمین را بسترم سازم
به سان کفتری پران
در اوج آسمان تازم

من از خلقم
من از خلقم

مرا دردی است بی درمان
مرا عشقی است بی پایان
مبین اینسان مرا ای خصم!
که در دل کینه ها دارم
زخشم جانیان تو
به دل بس شعله ها دارم

من از خلقم
من از خلقم

مرا تیری است بر قلبم
مرا بندی است بر دستم
طنابی کهنه بر حلقم
مرا زنجیر بر پایم
زدست زخم تعذیرت
شرربارم، شرربارم

من از خلقم
من از خلقم

زخشم و عشق
من در دل
بساط دلگشا دارم
ز آه حسرت فردا
به دل بس شکوه ها دارم
خروشانم، خروشانم

من از خلقم
من از خلقم

به سان موج می کوبم
به سان رود می جوشم
شرابی تلخ در جامم
مرا سوزی است در قلبم
از عشقی کهنه اینک باز
جگر خایم، جگر خایم

من از خلقم
من از خلقم


18/04/1363

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

افلیا

با خود گفتم:
آه ای افلیای درمانده!
تا کی چنین توانی زیست؟
دیوانه و خموش

نیمی زقلبت
در آن چه هست
نیمیش به دست فردای گمشده

یک دم اگر
وسوسه خفتن به زیر آب
پر می کند دلم
نه از برای نبودن
که از بهر بودن است
من با سکوت خویش
پیکار می کنم.


مرداد 1363

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

شمع ما

در میان شمع هایی که می سوزند،
شمعی هست
که اشکش را
برای دیده من ریخت
تا نگریند چشمهای من.
فرو خورد
اندوه قلبش را،
تا که قلب من
نگردد لحظه ای غمگین
فروزان کرد
شعله شادی
تا نیفتد بر دلم
سایه شوم یأس
در آن ساعات تنهایی
در میان ظلمت خاموش
منور کرد
چشمم را
به نور پرتو امید
************
مترس ای شمع جانفرسا
مبین خواب پریشانی
مپندار
که در اندوه یک توفان
ترا من ترک خواهم کرد.
*************
من و تو
هردو شمعیم
و قدر قطره های اشک هم را
خوب می دانیم.
من وتو
هردو شمعیم
و قدر شمع هایی را که می سوزند،
می دانیم.
************
بمان روشن
بمان روشن
شمع من
بمان تا واپسین شب ها
قلعه امید را
پاسداریم
بمان روشن
بمان روشن
شمع ما

تیر 1363