۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

افلیا

با خود گفتم:
آه ای افلیای درمانده!
تا کی چنین توانی زیست؟
دیوانه و خموش

نیمی زقلبت
در آن چه هست
نیمیش به دست فردای گمشده

یک دم اگر
وسوسه خفتن به زیر آب
پر می کند دلم
نه از برای نبودن
که از بهر بودن است
من با سکوت خویش
پیکار می کنم.


مرداد 1363

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر