۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

مرگ

بارها
به مرگ اندیشه کرده ام
بارها و بارها
لذتش را
مزه مزه کرده ام
آه زیباست
مردن
و آسوده شدن
آن هنگام
که جایی برای ماندن
و راهی برای رفتن نیست.
وقتی زمین
می راندت؛
و آسمان
از خود نمی داند.
می خواهی،
اما نمی توانی؛
می گریزی،
اما
توان رسیدنت نیست.
هر دست نشانه ای،
و هرچشم کنایه ای است؛
تا بگوید با تو
اینجا چه می کنی؟!
میان لحظه ها،
ثانیه ها، ساعت ها
گودال و گودال هایی است
که از رنج
پر شدست.
می دانی فردا
روز دیگری است
اما تاب ماندن نداری
نه جایی برای ماندن،
و نه دستی
که همراهیت کن؛
و نه پایی که یاریت کند.

آن گاه
تو به مرگ می اندیشی
انفجار لحظه ای
و آرامشی بی انتها،
نه زهرِ نگاهی
مسخره آمیز
نه نیش زهر خندی
طعنه آمیز
نه عشق شکست خورده
نه سنگینی دست های
از کار وا مانده
نه زخم حقارت
نه نیش شکایت
نه غم غربت
نه دردتنهایی

هیچ، هیچ،
تنها سکوت
در فضای مطلق
و بی انتها
در ابدیت.

شاید آن جا
جایی برای من
محفوظ مانده است.

25/05/1367
تهران

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر